يه خونه روبه رومون بود كه با بودنش ما شده بوديم مسافر.... .
تو حياط اون خونه كه از شهر ما دور ولي به دلمون نزديك بود نماز خونديم.
حرف دلمونو خونديمو اشك ريختيم... .بدون اينكه دلمون بخواد حرفامونو خلاصه كنيم... .