تا سحر آشنايي سفر کرد
رفتنش صبح را با خبر کرد
آسمان بعد از آن غرق ماتم
سالها شعر باران ز بر کرد
بوي گلهاي بي برگ پاييز
چهره باغ را در به در کرد
شمع سوزان شبهاي تارم
سوخت اما شبم را سحر کرد