صبر
تو هدیه ی زیبای خدایی، ای صبر! با هر دل خسته آشنایی،ای صبر! گفتند همانکه غم دهد صبر دهد غم آمده! پس تو کی میایی ای صبر؟!
سوگ
حق دارد اگر ز خلق دامن چیده ست
از داغ عزیزی ست اگر خشکیده ست
بیهوده ترک نخورده لب های کویر
لب های حسین بن علی را دیده ست
رفتنش صبح را با خبر کرد
برای استاد شهید مجید شهریاری به پاس دینی که بر گردن ما دارد رفتنش صبح را با خبر کرد قصه ی صبح یک روز آذر سوز پاییز را بیشتر کرد یک ستاره از این شهر کم شد رفتنش صبح را با خبر کرد مردی آنگونه عاشق که دریا مردی آنگونه عارف که باران عالمی از تبار گل سرخ اوستاد کلاس بهاران آتشی شعله ی نفرت افروخت تا مگر عشق پایان بگیرد غافل از اینکه او مثل ققنوس تازه در شعله ها جان بگیرد ما چنان شیشه ی عطر هستیم عطر ما را شکستن نگیرد منتشر می شویم از شهادت دشمن از خشم باید بمیرد خصم اگر با سلاح شب آید ما همه غیرت آفتابیم چشم در راه خورشید موعود شهریاران این انقلابیم
ابر دربه در
همه شب دست به دامان خدا تا سحرم
که خدا از تو خبر دارد و من بی خبرم
رفتی و هیچ نگفتی که چه در سر داری
رفتی و هیچ ندیدی که چه آمد به سرم
گرمی طبعم از آن است که دل سوخته ام
سرخی رویم از این است که خونین جگرم
کار عشق است نماز من اگر کامل نیست
آخر آنگاه که در یاد توام در سفرم
این چه کرده است که هرروز تورا می بیند؟
من از آیینه به دیدار تو شایسته ترم
عهد بستم که تحمل کنم این دوری را
عهد بستم ولی از عهد خودم می گذرم
مثل ابری شده ام دربه درِ شهربه شهر
وای از آن دم که به شیراز بیفتد گذرم...
یک رباعی
باسلام و پوزش از تاخیر
ما را دم مرگ، آبرو باشد کاش
با دوست مجال گفتگو باشد کاش
عمری به هوای دل خود زیسته ایم
جان دادن ما برای او باشد کاش
خاموشی مقدس مریم
شادی برای تو غم عالم برای من
از ماه های سال ،محرم برای من
آوای آسمانی داوود مال تو
خاموشی مقدس مریم برای من
از عشق خود جدایم و جای گلایه نیست
این بود ارث حضرت آدم برای من
بی مهری است رسم محبت برای تو
تنهایی است مونس و همدم برای من
این زخم ها معلم خندیدن من اند
حیرانم از ترحم مرهم برای من
یوسف که نیستم ولی آن بنده ام که هیچ
نگذاشته ست صاحب من کم برای من
بگذار عمر در گذر عشق طی شود
حتی اگر نشد که تو یک دم برای من...
یا علی(ع)
رود است علی ، پاک و زلال است و روان
کوه است علی که استوار است و گران
من رود ندیده ام چنین پابر جا
من کوه ندیده ام چنین در جریان
ما
این طرف
سبزه ای دم اذان
لابلای سنگفرش ها
در پیاده رو
جانماز خویش را گشوده است
هیچ فکر آبرو نمی کند
آن طرف
در میان باغچه
هیچ غنچه ای
خنده بی وضو نمی کند
ماولی
هیچ گاه
آنچنان و اینچنین نبوده ایم
ما که جز وبال شانه ی زمین نبوده ایم
نمایشگاه کتاب
سلام.کتاب (پادشهر) و چاپ دوم کتاب (پاییز بهاریست که عاشق شده است) در نمایشگاه کتاب امسال
ردبف 23 غرفه 22 انتشارات سپیده باوران